زن شانزده ساله ی من

خالد رسول پور
khaledrasulpur@yahoo.com

از کنار من رد شد. باد مانتوی مشکی اش تکانم داد. اما نگاهم نکرد. عروسک گنده ای در دست داشت. خوب ندیدم عروسک را. وارون گرفته بودش و با هر قدم که به طرف مغازه ی بابا می رفت به جلو و عقب تکانش می داد. از مغازه رد شده بود که یکهو برگشت. سرک کشید توی مغازه. پیشانی کوچکی داشت که چند تار موی در رفته از زیر روسری افتاده بود رویش. ابروهایش را نازک نازک کرده بود. اخم داشت. من که فکر کردم اخم کرده. قدش به زیر اهرم سایبان مغازه نمی رسید.بیش تر از سی سال داشت.
برگشت. سرک کشید توی مغازه. عروسک را که همان طور وارون گرفته بود، به دست دیگرش داد و تنها پله ی مغازه را بالا رفت.
بابا نشسته بود پشت پیشخوان و سرش را به دست راستش تکیه داده بود. داشت به من فکر می کرد. بغض کرده بود. داشت فکر می کرد کاش یکی پیدا شود و اشکش را در آورد و سبکش کند.
زن وارد مغازه شده بود. انگار دنبال چیزی می گشت. هول کرده بود.
گفت: سلام آقا!
بابا سر بلند کرد و دستش را برداشت. جای دستش مانده بود روی شقیقه ی راستش. موهای سفیدش آشفته بود. زن را با غریبی نگاه کرد. خواست جواب سلامش را بدهد که خلط گلویش نگذاشت. دو بار در گلویش توپید و صافش کرد. بغضش آماده ی ترکیدن بود.
گفت: سلام خانم... بفرمایید...
زن متوجه چیزی در صدای بابا نشد. شاید هم شد و اهمیتی نداد.
- آقا ببخشید... من .. من دنبال دخترم می گردم... نیم ساعت پیش گمش کردم...
بابا نیم خیز شد:
- بله؟... دخترتون؟
- بله بله... سر همین خیابون پایینی یکهو غیبش زد. این هم عروسکشه!
و عروسک را به طرف بابا بلند کرد. انگار می خواست حرفش را ثابت کند.
بابا تمام بلند شده بود. زن را با حیرت نگاه می کرد.
- دخترتون... چند ساله است خانم؟
- تازه شونزده سالش تموم شده!
و بعد که نگاه بابا را به عروسک دید سرخ شد:
- خوب... دخترم این عروسک رو خیلی دوست داره... بدون این جایی نمی ره.
بابا از پشت پیشخوان بیرون آمد و در یک قدمی زن ایستاد.هنوز هم گلویش می لرزید.
- شونزده سال... چه عجب...
- بله... شما.. شما مگه اونو دیدین؟
و کمی عقب رفت. با قدم های خودش، دو قدم از بابا دور بود.
- نه... نه... ندیدم دخترم... ندیدم. ولی ...
- ولی چی...
- خوب... آخه ... آخه پسر من هم شونزده سالش بود!
زن یکه خورد: پسر شما؟!
بابا لبخند زد. خوشحال بود. داشت آماده ی گریه کردن می شد.
- آره دخترم... شونزده سال ... دیروز هفتمش بود... مغازه یک هفته بسته بود...
زن دست پاچه شده بود:
- خوب... خدا بیامرزه... من.. من خیلی متاسفم...
- ممنون دخترم... اعلامیه ی فوتش هنوز سر کوچه هست. ندیدیش؟ عکسش هم هست!
زن، مانده بود چه بگوید. من را ندیده بود. می دانستم ندیده.
- نه... متاسفانه ندیدم...
بابا برگشته بود پشت پیشخوان. می خواست بنشیند و از من بگوید و بعد هم، سیر گریه کند، اما یکهو یاد مشکل زن افتاده بود.
- گفتی دخترتو گم کردی؟
- آره آره... به خدا گمش کردم.ببینیداین هم عروسکشه!
- خوب جایی دنبالش گشتی؟ می گی نیم ساعته گمش کردی آخه.
- آره گشتم. همه ی این دور و ورا رو گشتم. کسی ندیده اونو... من.. من دیگه نمی دونم چکار کنم!
بابا در یخجال ویترینی را باز کرد و آب میوه ای پاکتی در آورد و نی را داخلش گذاشت.
- بیا دخترم. فعلن کامتو تازه کن. بشین رو همون صندلیه. حالا خودم باهات میام پیداش می کنیم. جای دوری نرفته. این جا محله ی سالمیه.
زن بی صدا پاکت را گرفت و روی صندلی جلوی یخچال نشست. عروسکش را روی زانویش خوابانده بود.
- آره دخترم ... پسر من هم شونزده سالش بود... خوب ... بیماری بدی داشت.. نمی توم بگم... نتونست ... نخواست پیش ما بمونه.... رفت...
دیگر داشت به گریه می افتاد. اما من نمی خواستم گریه کند. نمی خواستم از من بگوید. دوست داشتم زن حرف بزند. صدایش برایم آشنا بود. نمی دانم کجا شنیده بودم. تکان های گونه هایش را هم پیش تر دیده بودم: من پیش تر دوستش داشته ام . مطمئنم که پیش تر دوستش داشته ام.
زن لب هایش را از روی نی بر داشته بود. به سرامیک های کف مغازه خیره بود. به چی فکر می کرد. به دخترش؟ دختر... دختر شانزده ساله ای که نیم ساعت پیش گم شده ... من که شانزده سالم نبود. بابا به غریبه ها این طور می گفت تا توجه شان را جلب کند و غمش را گوش کنند. بابا دروغ می گفت. من بیست و یک سالم بود و او عکس چند سال پیشم را زده بود روی آگهی ترحیمم.
زن بلند شده بود. بابا حواسش نبود. باز هم داشت به من فکر می کرد. از این قول ها زیاد می داد و عمل نمی کرد.
- ممنونم پدر جان ... من باید برم... یک نگاهی هم به خیابون بالایی میندازم...
بابا بلند شد:
- من هم باهات میام دختر جون ...
- نه... نه ممنون. مزاحم شما هم شدم..و بایستی منو ببخشید. شما ... شما خودتون داغدارید ... من .... رفتم...
و به طرف در رفت. بابا شاید می خواست دنبالش برود. شاید هم فکر کرد گم شدن خیلی بهتر از مردن است. چیزی نگفت. باز هم به من فکر کرد. ونشست روی سندلی اش. دوست داشت کس دیگری بیاید. کسی که خودش مشکلی نداشت و می توانست با خیال راحت اشک های بابا را بشمارد.
زن اما از مغازه بیرون آمده بود. ایستاده بود جلوی مغازه. گفته بود می خواهد خیابان بالایی را بگردد. پس باید راه قبلی اش را می رفت و من دیگر نمی دیدمش. همین کار را هم کرد و دو یا سه قدم به آن سمت رفت و عروسکش را هم همان طور تکان داد که نشانه ی رفتنش بود. اما یکهو ایستاد. سرش پایین بود و پشتش به من. به ما: من و مغازه و این سر کوچه مان.بعد برگشت. و این بار خوب دیدمش. داشت سر کوچه را، من را نگاه می کرد. دلم لرزید. و آمد. به طرف ما آمد. عروسک را چسبانده بود به سینه اش و سر عروسک از وسط سینه اش آویزان بود. هر چه جلوتر می آمد قدم هایش را تندتر می کرد. دوباره از جلوی مغازه رد شده بود و بابا ندیده بودش. می دانستم یک راست به طرف من می آید. به من فکر می کرد. زل زده بود به من. رژ لبش به گیلاس می زد. روسری اش بالاتر رفته بود و موهای بیشتری پیشانی کوچکش را پوشانده بود. در کمرش حرکت پنهانی بود که یکهو دیدم. و یکهو عاشقش شدم. تاب می خورد. فکر کردم دارد می رقصد. دوست داشتم برایش آهنگی را با سوت می زدم. آمد. آمد. آمد. و رسید. رسید کنارم. قدش تا شانه ام بود. از بالا بوئیدمش. بوی چه می داد؟ بوی آب؟ آبی که قبل از مرگ مغزی ام خورده بودم. آخرین آب زندگی ام. بوی نور؟ نوری که از شیشه ی باریک اتاق آی سی یو زده بود داخل و من آخرین رنگین کمان عمرم را در تجزیه ی رنگهای آن در سرم بالای تختم دیده بودم. سرش را بالا آورده بود و نگاهم می کرد. بر لب هایش لبخند بود و چانه اش برق می زد. دستی به کاغذ آگهی ام کشید. دستش را با احتیاط به من نزدیک می کرد. بعد نوک چهار انگشتش را گذاشت پایین عکسم و بعد آرام انگشت هایش را بالا آورد. چشم هایم را ناز کرد. گوش هایم را. روی گونه هایم را فشار داد.یک بار تند از روی لب هایم گذشت و رد شد. انگار ترسید. خودم را جلو کشیده بودم و می خواستم کاغذ را پاره کنم. دلم داشت از دیوار همسایه بیرون می زد. و وقتی که برای بار دوم انگشت هایش را به لب هایم کشید نتوانستم تحمل کنم و نوک انگشت وسطی اش را بوسیدم. طعم گیلاس می داد. گیلاس های باغچه مان که در آخرین لحظه های هوشیاری ام به فکرشان بودم. انگشت هایش را همان جا نگاه داشت. زل زده بودبه چشم هایم. و من انگشت هایش را مکیدم. تکان خورد. و کف دستش را بر لب هایم لغزاند. کف دستش را لیسیدم. عرق کف دستش از لب هایم سر ریز کرد روی کاغذ. بلند شده بود روی پاشنه هایی که نمی دیدم. نفس نفس می زد. زبباتر شده بود. چانه ی کوچکش می لرزید. بغض کرده بود. روسری از سرش افتاده بود و خش خش تماس موهایش با کاغذ آگهی ام داشت گوش هایم را کر می کرد. بالا آمده بود. قدش اندازه ی من شده بود. و لب هایش را روی لب هایم گذاشته بود. داشتم می مردم. داشتم زنده می شدم. و دست هایم افتاده بودند روی شانه هایش. که جلوتر آوردمشان و انداختمشان دور گردنش که خیس عرق بود. گریه می کرد و من هم گریه ام گرفت.گریه می کردیم. و بلندش کردم. بازو هایش را برده بود بالا و دست هایم دور پهلوهایش بود. به خود کشیدمش. که آمد. به نرمی بالشی بود که در آی سی یو زیر سرم بود و گوش هایم را کیپ کیپ می کرد. و بلندش کردم. سبک بود. و بازو هایش را پیچانده بود دور گردنم و موهایم را می مالید. در هوا بود. و عروسک گنده افتاده بود پایین. کنار روسری اش. شاید خیلی کوچک شده بود که به آن راحتی از چهار چوب عکسم توانست بیاید تو. آمد تو . در هم پیچیده بودیم. به هم پیچیده بودیم. و هم دیگر را می نوشیدیم.
گفتم: این جا که تاریک نیست؟
خندید. خنده اش انگار صدای شکستن سر آمپولی بود که برای آخرین بار شنیده بودم و فهمیده بودم که هنوز زنده ام.
خندید. و گفت: چرا. تاریکه. خیلی تاریکه. ولی خوبه.
گفتم: منو می تونی ببینی؟
گفت: تو چی؟ می تونی؟
گفتم: نه...
گفت: خوب. من هم نه!
و هر دو به خنده افتادیم.
گفت: خوب پس چشمامونو هم بذاریم. انگار بازیه... باشه.
گفتم: باشه.
و چشم هایم را بستم.
سرم را میان دست های کوچکش گرفت و به سینه اش چسباند.
لب هایم با پوست لخت سینه اش یکی شد. سینه اش نو رس بود. به نو رسی خودش.
خودش، که یک دختر شانزده ساله بود.






 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31897< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي